لوسی آکوستا وقتی سه ساله بود، مادرش را از دست داد. او در عمارتی وسط جنگلی مخوف زندگی میکند، او همراه با دخترخالهاش مارگارت در راهروهای تاریک عمارت پرسه میزند. لوسی و مارگارت جداییناپذیر هستند… درست مثل یک خانواده.
وقتی خالهاش پنهلوپه، هنگام قدم زدن در اطراف خانه به طرز دردناکی ناپدید میشود، لوسی احساس ناراحتی و تنهایی میکند.
مارگارت بیشتر وقتش را در اتاق زیرشیروانی میگذراند. او ادعا میکند که میتواند صدای مادر مردهاش را از درون دیوارهای عمارت بشنود.
لوسی که پدرش احساساتش را نادیده گرفته است، با ناامیدی میبیند که دخترش کمکم سلامت روانیاش را از دست میدهد.
ولی وقتی خودش هم صداهایی را از توی دیوارها میشنود، متوجه میشود که با میراثی باستانی و مرگبار روبهرو است که نسلهاست زنان خانوادهاش را زیر نظر دارد.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.